هجده لغت به سوره کوثر نوشته حق یعنی که عمر فاطمه هجده سرشته حق
دانی چرابه سوره کوثر سه آیه است این سه نشان دهنده ی عمر رقیه است
شهادت خرابه نشین سلطان عالمین، حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها، را به محضر حضرت صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و شما دوستان عزیز تسلیت می گوییم.
ببخش عمه جان
آهسته تر بخوابان عمه! اولین بار است خشونت خاک را تجربه می کنم. نازبالشی از زانوان مهربان بابا، دست هایی که آشفتگی موهایمان را با نرمخندی سامان می داد همسایه ی لحظه های خوابم بود.
آرام تر عمه! من اینجا چه می کنم؟ همین چند لحظه پیش پیشانی زخم خورده بابا تبسم می زد. همین چند لحظه پیش همه بهشت با من بود. همه آرامش گم شده. تمام آرزوی خاکستر نشسته! می بینی، کبودی صورتم را در تازیانه یکریز سیلی ها؟ می بینی پوست سوخته آفتاب خورده را در فرصت بی سقف خرابه؟ می بینی نیمی از موهایم نیست در چنگ زدن مداوم نامردان؟ می بینی چقدر بهار گونه هایم پژمرده بی رد نسیم بوسه ی بابا؟ امشب چقدر آسوده می خوابم. ببخش این همه راه آزارت دادم. صمیمت انگشت هایت چقدر خارها از پایم چید. آرامش آغوشت چه اشکها از من گرفت!
ببخش عمه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه زیر چشمهای کوچکم هراس می ریخت. با نوک نیزه ها اشک هایم را پاک می کردند. گریه و تازیانه همصدا بودند. بازوهایم را ببین نه نه ... بگذار پوشیده بمانند، آخر تو به جای من، تو به جای ما، تازیانه می خوردی. ببخش عمه! راه پر از همهمه تازیانه بود. پر از طعنه و تمسخر، زهرخند دشمن و تبسم 72 آشنا بر سر نیزه. تشنه بودم و در خواهش مکرر آب، چقدر عذابت دادم. گرسنه بودم، از نگاه بی رمقم می خواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی "فرزند برادر صبر کن!"، آرامش این سخن تمام تشنگیم را می نوشید، تمام گرسنگیم را می بلعید و جاده توانفرسای سفر بی همراهی پدر را ساده می کرد.
ببخش عمه! چند بار از شتر لغزیدم. آخر شتر بی محمل، شتر لنگ و تازیانه تمام وجودم را می لرزاند من هیچ بار بی همراهی پدر بر شتر ننشسته ام. می لغزیدم، می افتادم خسته و تشنه و گرسنه، تنها و شکسته و ناگهان دستی هراس خیز موهایم را چنگ می زد، گیسوانم را می کشید و باز تو می آمدی و خطی کبود از تازیانه بر شانه ها و دستهای صبور و مهربانت می نشست.
تو چقدر خوبی، چقدر عزیز! صبوریت را همیشه بابا می ستود.....
یادت هست، چگونه دامن در آتش، دامنت را می گرفتیم و تو در نهایت این فاجعه و غم، چشم بر دست فاتحان داشتی که از خیمه شهیدان باز می گشتند و هر کدام سری در دست، جشن پیروزی می گرفتند؟ یادت هست حتی از سر برادر کوچکم اصغر نگذشتند و گلبرگ کوچک او در دستهای پاییزی به یغما رفت آه، عمه بزرگ، عمه عزیز، گوشهایم هنوز از درد می سوزد. گوشواره هایم یادگار پدر بود. هدیه ی خوب بابا، دستهای گرم او بر گوشهایم آویخته بود.
عمه بگو آهسته تر، پای کوچک من تاب دردی تاره ندارد. بگو مگر 3 ساله چقدر وسعت خوابگاه می خواهد. بگو آهسته تر خاک بریزید. آهسته تر!
نویسنده: دکتر محمد رضا سنگری
¤ نویسنده: خادمة النرجس سلام الله علیها