سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت 5:17 عصر جمعه 86/2/28

فاطمه ناهیدى ، اصالتا بندرعباسى است . در روزهاى آغازین جنگ تحمیلى ، به همراه چند نفر پزشک و پزشکیار، راهى سرپل ذهاب مى شود و از آن جا به گیلانغرب مى رود. چند روز در آن جا مى ماند و به مداواى مجروحین جنگ مى پردازد. پـس از آن که شدت جنگ در جنوب را به او گزارش مى کنند، به همراه اکیپ خود، راهى دزفول مى شود و از آن جا به خرمشهر مى رود تادر میدان درگیرى ، به کمک رزمندگان بشتابد.

فـاطـمـه بـه اتـفاق همراهان ، درمانگاهى را در خرمشهر مرتب مى کند تا کار مداواى سلحشوران تسریع یابد و در همان جا با سخنانش به رزمندگان روحیه مى بخشد.

در خـرمشهر به او خبر مى دهند که در خط مقدم شلمچه درگیرى شدیدى واقع شده است و در آن جا به نیروى امدادگر نیاز دارند. فاطمه به همراه یکى از پزشکیاران و به راهنمایى دو سرباز، به شلمچه مى رود. قـبل از ورود آنها به شلمچه ، خط مقدم به دست عراقى ها مى افتد و آنان بى خبر از همه جا، در دام عراقى ها گرفتار مى شوند.

پزشکیار همراه فاطمه ، در آن لحظه تیر مى خورد و فاطمه در همان جا به مداواى او مى پردازد!. و سپس در کانالى مخفى مى شود. عراقى ها به بالاى سر او مى آیند. یک سرباز عراقى مى خواهد دستش را بگیرد و از کانال بیرون آورد که مانع مى شود و مى گوید: " به من دست نزن ! "

سرباز دیگرى قنداق تفنگش را جلو مى آورد و فاطمه به کمک آن از کانال بیرون مى آید. عـراقـى هـا دسـت و پـا و چـشم هایش را مى بندند و با یک نفربر، او و دیگر همرزمانش را به عقب مى برند.

اسارت یک زن ، براى عراقى ها تازگى داشت . شاید تصور آنها این بود که فاطمه فرمانده است !. او در هـمـان لحظات اضطراب که نمى دانست چه آینده اى را در پیش دارد، مشغول خواندن نماز امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) شد.

فاطمه ناهیدى هرگز در طول اسارت ، روحیه خود را نباخت . در هـمـان روزهـاى نـخـسـتـیـن اسارت ، یک فرمانده عراقى ، پس از یک بازجویى مفصل ، به وى مى گوید: " آیا دوست دارى به کربلا بروى؟ "
ـ معلوم است که دوست دارم . 
ـ خب ، مى بریمت !
ـ ولى دوست ندارم شما مرا ببرید. دوست دارم خودم بروم و ان شاءاللّه هم مى روم .
ـ چگونه مى خواهى بروى ؟ ما که نمى گذاریم.
ـ ان شاءاللّه جنگ که تمام شد و این جا حکومت اسلامى برپاشد، مى روم .
ـ اگر قول همکارى با ما را بدهى ، هم به کربلا مى فرستیمت و هم مى روى ایران پیش خانواده ات !
ـ نه من آن کربلا را مى خواهم و نه امام حسین (علیه السلام) این زیارت را از من قبول خواهدکرد.... و همان طور که اسیر شدم ، هر وقت که خداوند خواست ، آزاد مى شوم !!

فاطمه را پس از دستگیرى ، به زندان انفرادى مى فرستند. در آن جا بود که سه زن مجاهده دیگر نیز به او پیوستند. در هـمـان روزها بود که متوجه حضور تعدادى از برادران ایرانى ، در اردوگاهى نزدیک خودشان شدند. آنان تصمیم گرفتند که خود را از زندان خلاص کنند و به اردوگاه بروند. تصمیمشان را به عراقى ها گفتند. دژخـیـمـان بـعثى با کابل به شکنجه آنها پرداختند، ولى بالاخره خستگى عراقى ها، آزار را از بدن زنان برداشت .

صورت و بدن فاطمه مجروح شده بود و از دستانش خون مى چکید. خود را با زحمت به درب سلول رساند. بـا سـختى ، قامت راست کرد و با انگشت هاى خون آلودش ، بر شکاف دریچه کوچک سلول نوشت : " اللّه اکبر" !

سختى هاى زندان ، زنان قهرمان ایرانى را آرام نکرد، آنها دست به اعتصاب غذا زدند و گفتند: " حرف ما همان است که گفتیم :آزادى از زندان و اقامت در کنار دیگر اسرا در اردوگاه ها! " هفده روز از اعتصاب غذاى آنها مى گذشت که به وزارت دفاع عراق منتقل شدند. قرار بود که صلیب سرخ به دیدن آنها بیاید. از این رو فرماندهان عراقى مى گفتند: " به زور هم شده به آنها سرم و خون وصل کنید! "

در روز بـیـستم اعتصاب غذا، دست و پاهاى زنان مسلمان و آزاده ایرانى را بستند و به زور به آنها خون ترزیق کردند. نیروهاى صلیب سرخ آمدند و از فاطمه و همراهان که حالشان بسیار وخیم بود بازدید کردند. بعد از آن یک ماه در بیمارستان بسترى بودند و طولى نکشید که به ایران بازگشتند. بدین گونه بود که اسارت چهار ساله فاطمه ناهیدى پایان یافت .


¤ نویسنده: خادمة النرجس سلام الله علیها

نوشته های دیگران ( )

وبلاگ خادمة النرجس سلام الله علیها

:: بازدید امروز ::
4

:: بازدید دیروز ::
2

:: کل بازدیدها ::
82424

:: درباره من ::

فاطمه ناهیدى - خادمة النرجس سلام الله علیها

:: آرشیو ::

بهار 1386
زمستان 1385

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی دوستان من ::






:: خبرنامه وبلاگ ::