خدیجه میرشکار همسر حبیب شریفی و اهل بستان است. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران چند روزی در بستان به رزمندگان کمک میکند. آنکاه که بستان تهدید میشود، وی به همراه پدر و مادرش به سوسنگرد می آید. اما دل اودر بستان جا مانده است. همان جا که شوهرش و برادرش با عشقی وصف ناپذیر در پی دفع تجاوز خصمند.
چند روز در انتظار همسرش که پاسدار وطن است، میسوزد.
جنگ به سوسنگرد هم کشیده شده است.
بالاخره حبیب از راه میرسد و خبر از محاصره ی سوسنگرد میدهد و به خدیجه میگوید: "امشب شهر را ترک میکنیم، تو هم با ما میایی!"
قبل از طلوع آفتاب، با ماشینی به راه می افتند. حبیب اسلحه ای به خدیجه میدهد تا در برابر خطرات احتمالی از خود دفاع کند.
نگاه خدیجه بر نفربری خیره میشود. روی آن تیرباری تعبیه شده بود. او از همسرش میپرسد: "آیا این نفربر از اهواز آمده است؟!..."
در همین هنگام تیربار، ماشین حبیب را به رگبار میبندد، حبیب و خدیجه مجروح میشوند و در پی آن، هر دو اسیرانی هستند که اشغالگران بعثی، آنها را تشنه و نیمه جان در کنار جاده، بر روی خاک انداخته اند.
پس از ساعاتی، آمبولانس عراقی از راه میرسد و آن دو میهمان سوار آمبولانس میشوند؛ ولی خبر از مداوا نیست.
یک شب، به همان حال باقی میمانند تا به بیمارستان میرسند. در آنجا به خدیجه، خون وصل میکنند؛ اما اوتحمل ندارد که خون کفار به بدنش وارد شود. تلاش میکند تا آن را قطع کند. ولی فریاد وحشیانه افسر عراقی، مانع کار او میشود. افسر بعثی با عصبانیت به خدیجه میگوید: "احمق! چه کار میکنی؟"
خدیجه که چشمانش را بسته تا آن مزدور را نبیند، میگوید: "خون عراقی نمی خواهم!"
و او میگوید: "تورا با همین خون تا این ساعت زنده نگه داشته ایم."
چهارده روز به همین صورت میگذرد. مداوا فقط سطحی است. هیچ عمل کاملی بر جراحت انجام نمیگیرد و با همان حالت وی را به سلول انفرادی بغداد میبرند.
پس از سه ماه، خدیجه وارد اردوگاه موصل میشود. هشت ماه میهمان اردوگاه است. شکنجه های شدید عراقی ها، توشه پذیرایی از خدیجه میرشکار است و صبر خدیجه در برابر همه مشقتها، کمر دژخیمان را میشکند.
بعد از سپری شدن دوران اسارت در اردوگاه موصل، خدیجه چهار ماه در زنداه رمادیه به سر میبرد تا اینکه امداد الهی به کمکش میرسد و توسط نیروهای صلیب سرخ آزاد شده، به ایران بر میگردد.
برگرفته از کتاب زنان نمونه
نوشته علی شیرازی
¤ نویسنده: خادمة النرجس سلام الله علیها